قند روزهای تلخ بابا ❤

و اما امروز آمده ام تا کمی از تو بگویم

تا کمی با تو بگویم

با تویی که حالا 37 روز از به دنیا آمدنت می گذرد

با تویی که قند روزهای تلخ بابا شده ای

با تو که خنده های بی دلیل گاه و بی گاهت تمام قندهای عالم را در دل مامان و بابا آب می کند

با تو که در شهرستان محل خدمت پدر متولد شدی و شده ای معیار شمار سال های قضاوت بابا از مردم و روزگار

دختر شهرستانی من،

آمده ام با تو بگویم، با تو دلارام بابا که حالا آرام دل بابا شده ای

و البته این روزها آرام و قرار و خواب را از چشم های زیبای مادرت گرفته ای

امروز پیامکت آمد،

«همکار گرامی، کمک هزینه حق اولاد از تاریخ 13 اردیبهشت 1403 در حکم کارگزینی شما اعمال گردید!»

سیزده اردیبهشت هزار و چهارصد و سه،

تاریخی که چشم و چراغ خانه سبز و همیشه سبز ما شدی...

چقدر حس خوب و قشنگی بود، آنجا که پشت در اتاق عمل پرستار با لبخند خبر سلامتی تو و مادرت را داد

آنجا که صدای گریه بلندت را از پشت در شنیدم و این پا و آن پا می کردم برای یک لحظه زودتر دیدنت

تو نیامده با آمدنت دنیای ما را زیر و رو کردی

فدای آن پاهای کوچکت بشوم

که توی دست هایم گم می شود...

دختر سه کیلو و هشتصد گرمی من!

با آن ده دانه انگشت پاهایت که شبیه دانه های انار، ریز و مرتب کنار هم ردیف شده اند

پا قدم خیر تو رتبه 13 کنکور ارشد بابا بود بعد از سه بار آزمون!

اما حالا که تو را دارم، دیگر میلی به دانشگاه تهران نمانده و همین فردوسی خودمان را انتخاب کردم،

دوست ندارم در رفت و آمد باشم و لحظات ناب نوزادی تو را از دست بدهم...

راستش اصلا طاقت دوری تو را ندارم

تو آرزوهایم را تغییر داده ای،

تو با همان قد 56 سانتی ات!

زیبای بابا

آهوی بابا

قربان آن مژه های بلندت بشوم

خیلی بیشتر از آنچه که دیگران فکر می کنند،

و خیلی بیشتر از آنچه که مادرت فکر می کند دوستت دارم دلارامم...

و چه خوب گفت مرحوم اصفهانی:

دل نیست هر آن دل که دلارام ندارد

بی روی دلارام، دل آرام ندارد... (1403/3/20)

روز سوم

(ویس42) ساعت روی دو و نیم بامداد مانده و عقربه هایش بس بی رمق درجا می زنند. دلم گرفته و ساعتی است قلم به دست نشسته و منتظر واکنشی هستم. لیک خبری نیست و این «بی خبری» بد آزارم می دهد. چند دقیقه ای می شود که دیگر از فنجان قهوه هم بخاری نمی آید... (متن: سالن مطالعه خوابگاه، پاییز 95، ساعت 2:35 بامداد | ویس: تابستان99)

کاش باران بودم...

 

کاش باران بودم و غم پنجره را میشستم...  

شعر:لاادری

یک روز معمولی از اردی بهشت، مشهد

#پست_موقت

  • ۱۵۲

اولین وطن و آخرین پناهگاه

 

درست زمانی که حواسم پرت چیزهای دیگر است

و فکرم هزار راه و هزار جا می رود،

به ساعت نگاه می کنم، به تقویم، به روز، به ماه، به سال

به اینکه چند شنبه بود که بیست و پنج سال و یک ماه و چند روز از عمرم گذشت...

 

به سلامت عبور کرده ام از چهار راه تردید اما،

زانوهایم دیگر توانی ندارند،

نه برای رفتن، نه برای نرفتن...

گیر افتاده ام، لابلای فهرستی بلند از کارهای کوتاه،

دلگیر و دل زده از همه لبخند می زنم

و پناه می برم به مادرم، از تمام اندوه ها...

 

و السلام علی اُمّی، اول الاوطان و آخرالمنافی

(و سلام بر مادرم، اولین وطن ها و آخرین پناهگاه ها...)

در وطن خویش غریب...

دست بردار از این در وطن خویش غریب... (شعر: اخوان ثالث، ویس: 28 تیر 1400)

550 روز از تولد اریحا، چه غریبانه گذشت...

۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱
המעצב: ארפאן כל הזכויות שמורות ליריחו