اولین وطن و آخرین پناهگاه

 

درست زمانی که حواسم پرت چیزهای دیگر است

و فکرم هزار راه و هزار جا می رود،

به ساعت نگاه می کنم، به تقویم، به روز، به ماه، به سال

به اینکه چند شنبه بود که بیست و پنج سال و یک ماه و چند روز از عمرم گذشت...

 

به سلامت عبور کرده ام از چهار راه تردید اما،

زانوهایم دیگر توانی ندارند،

نه برای رفتن، نه برای نرفتن...

گیر افتاده ام، لابلای فهرستی بلند از کارهای کوتاه،

دلگیر و دل زده از همه لبخند می زنم

و پناه می برم به مادرم، از تمام اندوه ها...

 

و السلام علی اُمّی، اول الاوطان و آخرالمنافی

(و سلام بر مادرم، اولین وطن ها و آخرین پناهگاه ها...)

המעצב: ארפאן כל הזכויות שמורות ליריחו